من و روزها
شب خوبی نبود
ساعت یک دعا تموم شد رفتم اتاقم...توی تاریکی و زیر نور مهتاب! داشتم کتاب صوتیمو گوش میدادم یهو از ترس پریدم بالا مامانم بود و به شددددت میلرزید
سردش بود..همه رو بیدار کردم و با بابا بردیمش بیمارستان
اینقدر فشار و استرس روم بود،میدونستم چیزی نیست و یه ضعف کوچولوئه ولی انتظارشو نداشتم
+دانشجوهای پزشکی و پزشکهای عزیزی که به وبم سر میزنید!! لطفا شما مثل پزشک دیشبیه نباشید
اخه پزشک اینقدر بداخلاق؟؟؟اینقدر حواس پرت که هر سوالو سه بار بپرسه؟ اینو بگم که من بار دوم بود ایشونو میدیدم و هربار همینطوری بودن،نه اینکه فقط دیشب
چی بگم...قضاوت ممنوعه فقط چیزی که در ظاهر بود
+امروز کلا خواب بودم و یکی دوساعت بیدار!!!
+توی این چند روز اخیر حالم از خودم بهم میخوره که از مریم واقعی چقدر دور شدم
ولی برمیگردم به خودم
+خداروشکر مامان الان خوبه؛ اخه اینکه بهنام میخواد بره سربازی باید شما رو اینقدر متاثر کنه؟مادر و پدر خودش اینقدر نگران نبودن،اینکه شوهر خانم x سرطان داره باید شما رو اینقدر ناراحت کنه؟باشه منم میدونم نگرانی و دلسوزی و کمک به هم نوع خوبه ولی نه تا این حد که شب خودت اینقدر بدحال شی عزیزمن
+سرم درد میکنه و نه میتونم اب بخورم نه مسکن،گرسنه ام!! هنوز چند ساعت مونده
+ م.ج نیستش ، نگرانشم اما....
+ببخشید که خیلی بی نظم نوشتم،حالم خوب نیست!
+مــــهـــم نیست،لطفا خواهشا حتما بخند :))
احساس زنده بودن حسیه که حسش نمیکنیم!! اما الان حسش کن!! تا این فرصتو داری ازش استفاده کن
نظرات شما عزیزان: